تو چشماش نگاه میکنم_زندگی که اجباری نیست کاترین.!

کاترین میگه هست.از نظر کاترین زندگی صبح و ظهر و شب‌هاییه که مدام تکرار میشه و ماعم گیر کردیم تو این تناوب طلسم شده.کاترین میگه خوشحالی و سرمستی که از بوی قهوه سرصبح بهت دست میده،همه برحسب عادته.کاترین میگه حس خوشایند کمک به بقیه همه مال این تناوب طلسم شده‌است.!

همینطور داره حرف میزنه که یهو میگم_پس اون لحظه‌ای که بغلت میکنه و میگه دلم برات تنگ شده بود؟! هیچ کجای این چرخه‌ی مریض قرار نبود کسی دلش برام تنگ شه.ولی شد.ولی یکی هست که.اصلا چرا خودمو خسته میکنم؟!

جلو میرم و بغلش میکنم حالا آروم توی گوشش میگم_کجای این چرخه‌ی معیوب،این تناوب طلسم شده،قرار بود من بغلت کنم؟!

پ.ن:بغلم کن که جهان کوچک و غمگین نشود،بغلم کن که خدا دورتر از این نشود.!


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها